ننه حسن

به وبلاگ من خوش آمدید

شونصد و هفتاد و چاهار

امروز برای دیتا کالکشن تو موضوع طرح جدیدمون ، با دو تا خانواده همراه بودم . معاینه شناختی mmse و moca با من بود و همینطور همراهی بیمارا از کلینیک چشم به آزمایشگاه بویایی و نهایتا به کلینیک نورولوژی . کیسای خیلی نادر از بیماری PKAN یه پسر ده ساله و یه پسر ۲۴ ساله . یه خانواده از ساری و یه خانواده دیگه از شیراز . خیلی وقت بود ارتباط نزدیک با بیمار و همراها نداشتم ، و امروز که دوباره این نوع ارتباط رو تجربه کردم یادم اومد چقد بالین و دوست دارم و چقد بیمارا و
+ نوشته شده در جمعه 10 تير 1401ساعت 18:26 توسط نویسنده |

شونصد و هفتاد و پنج

من فک کنم بالاخره میتونم دوست داشتن خود رو تعریف کنم دوست داشتن خود یعنی اینکه به نیت خودت زندگی کنی . یعنی اگه میری شبا میدویی به نیت اینکه بدنت فرم بگیره که جلوی ایکس و وای خجالت نکشی یا شخص زد ازت خوشت بیاد ، این دوست داشتن خودت نیست یا اون فرم خالص و مخلصش نیست که من تجربش کردم و میدونم خوشایند ترین حس قابل تجربه کردن تو زندگیه . ولی اگه میدویی به نیت اینکه خودت توی اون تایم وقت خوشی رو کنار خودت تجربه کنی ، این میشه سلف لاو ...و سلف کر ....
+ نوشته شده در جمعه 10 تير 1401ساعت 18:26 توسط نویسنده |

شونصد و هفتاد و شیش

یه ویژگی جذابش اینه که تو هرچیزی نفع هر دو تامون میسنجه شاید نسخه چند سال قبل من کسی رو ایده آل میدونست که فقط نفع منو ببینه و مدام خودش رو ندید بگیره ولی الان تماشای این احترامی که به خودش میذاره و همونقدر و فوقش بسته به شرایط یه کمی بیشترش رو به من ، خیلی جذابتره . اصلا فقط همین حالت جذابه کسی که همه ی خودش و میذاره یعنی تو وجود خودش هیچ ارزشی رو پیدا نکرده اونوقت چجوری میتونه انتظار داشته باشه تو بخشی از خودت رو براش بذاری ؟ ، کسی هم که فقط خودشو میبینه
+ نوشته شده در جمعه 10 تير 1401ساعت 18:26 توسط نویسنده |

شونصد و هفتاد و هفت

دارم با روسری زرد میرم سرکار چون مقنعه مشکی گرررررررررممممممممممممممهههههههههههه واقعا نمیدونم واکنش ها چطور خواهد بود ولی خیلی روزا که هیچکس نیس در و از تو قفل نموده و بدون روسری مانتو به کارم ادامه میدم ، با صدای چاوشی و بوی قهوه خدایا شکرت منو بابت اینکه صبح بیدار بودم ولی نیومدم سمتت ببخش پ.ن ۱: البته نه درون حد زرد دورش حاشیه پهن مشکی داره پ.ن ۲ : امروز میخوام خدا بخواد و کارام کم باشه ، بیشتر تایمم و درس بخونم ، جراحی .
+ نوشته شده در جمعه 10 تير 1401ساعت 18:26 توسط نویسنده |

شونصد و هفتاد و هشت

+رمز قبلی دیروز غروب با دکتر الف بحثم شد . داشت میگف ما دو نفر منظور خودش و دکتر قاف داریم ۲۴ ساعته دنبال این طرح میدوییم و شما هم (( اگر قراره حضور داشته باشید تو کار باید نقشتون رو پررنگ تر کنید، چون من امتحان بورد دارم شما رو وارد کردم که جای من کار و دست بگیرید و حتی اگه لازمه داد بکشید تا کارا پیش بره )) خودش قطعا مجبوره ۲۴ ساعته بدوئه چون تحویل گیرنده بودجه طرحه و ازون طرف باید به دکتر ر که اتند نورولوژیه پاسخگو باشه و به خود سازمان نیماد و منافعی که
+ نوشته شده در جمعه 10 تير 1401ساعت 18:26 توسط نویسنده |

شونصد و هفتاد و نُه

برای فردا برنامه کوه چیدم ولی انقد خسته ام که فک نکنم بشه
+ نوشته شده در جمعه 10 تير 1401ساعت 18:26 توسط نویسنده |

شونصد و هشتاد

از در و دیوار خونه سوسک میریزه و من صبحی که قرار بود برم کوه نشستم روی مبل و گریه میکنم گاز توی اشپزخونه روشن مونده و امکان انفجار هست باز یکی برداشته سم ریخته و سوسکا اومدن بیرون همینقد تباه واقعا هیچ ایده ای ندارم چی کار کنم به تماس با آتش نشانی فک میکنم .
+ نوشته شده در جمعه 10 تير 1401ساعت 18:26 توسط نویسنده |

شونصد و هَشتاد و یک

بجای ۶ و نیم ، ۸ تازه از خونه زدم بیرون راه رفتن تو گرمای آفتاب، آب زیادی رو از بدنم گرفت . خیسِ خیسِ خیس برگشتم تا لب رودخونه پتانسیل اینو داشتم که با همون لباسا برم وسط رود بشینم ولی فکر برگشتن تو فضای شهر و کردم با اون لباسای خیس ، و نتیجتا خودداری شاید یه دست لباس اضافی فکر خوبی باشه برای دفه های بعد از داروخونه زهرمار سوسک گرفتم. یکی یه پودره و اون یکی مایعه سردرد دارم ، از محل برخورد تیغ آفتاب به پیشونیم .
+ نوشته شده در جمعه 10 تير 1401ساعت 18:26 توسط نویسنده |

شونصد و هشتاد و دو

یکی دیگه هم الان توی اون یکی خوابمون دیدم این خونه دیگه جای زندگی نیست
+ نوشته شده در جمعه 10 تير 1401ساعت 18:26 توسط نویسنده |

شونصد و هشتاد و سه

داشتم یه سالاد من درآوُردی درست میکردم با تیکه های سیب ترش و گیلاس، کلم و کاهو ، و خورده های بیسکوییت توی میکسر ..‌. زیرصدای زنگ تلفن راه خودشو از سر و صدایی که پره های تیغ مخلوط کن راه انداخته بود باز کرد و دست از کار کشیدم مامانم بود ، موفق شده بود از لینکی که فرستادم مقالمون رو ببینه و اسمم و . عکس دو تا مایوی انتخابیم که بینشون مونده بودم هم دیده بود . یه ذوق و شادی توی صداش بود که قلبم و از شعف مرتعش میکرد.
+ نوشته شده در جمعه 10 تير 1401ساعت 18:26 توسط نویسنده |

صفحه قبل 1 صفحه بعد